داستان کوتاه پدرپیر مهربان
پدر دیگر توان دیدن اشکهای دخترش را نداشت. از او مهلتی خواست تا به شهرستان برود و در انجا کاری دست و پا کند تا بتواند جهیزه اش را اماده کند. پس از مدتی پدر با صورتی نحیف و شکسته اما دستی پر از سفر بازگشت. در اوج هلهله و شادی در گوشه مجلس اشوبی برپا شد. پدر از حال رفته بود. پزشک با اعتراض و گلایه روبه انها کرد و گفت:" پدرتان پس از اهدای کلیه نیاز به مراقبت و استراحت بیشتری دارد".
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۸۷ ساعت ۵:۲۸ ب.ظ توسط "ازیادرفته"
|