پیرمرد نجـــــــــار...
روزی پیر مرد نجاری تصمیم گرفت تا برای همیشه از کار دست بردارد وخود را بازنشسته کند.اما نمی دانست این موضوع را چگونه با ریئس خود در میان بگذارد...
پیرمرد یک روز دل را به دریا زد و موضوع را با ریئس خود در میان گذاشت...
رئیس او که ارنست نام داشت بسیار از پیشنهاد او شوکه و متعجب شد و با خود گفت شاید جک از وضعیت حقوقی خود ناراضی است و او با مهربانی به جک چشم دوخت و با لبخند گفت:اگر از دستمزد خود ناراضی هستی با من راحت باش من با کمال میل دستمزد تو را افزایش می دهم...!!!جک لحظه ای ایستاد و بعد یادش آمد که موضوع حقوق و دستمزد او نیست...او نیاز به استراحت دارد آن هم برای کل زندگی!!!و او باز به ارنست گفت که موضوع این است که من تصمیم خود را گرفتم و میخواهم خود را بازنشسته کنم...
ارنست که میدانست جک تصمیم خود را گرفته دیگر حرفی نزد...چون میدانست که او هر تصمیمی بگیرد حتما آن را قطعی میکند....و جک لبخند زنان از مغازه ای که سالها در آن مشغول کار بود بیرون آمد وهوای تازه ای را به درون ریه های خود فرستاد و قدم زنان به سوی خانه روان شد...
صبح روز بعد جک با تماس ارنست راهی مغازه شد...و جک با خود هزاران فکر میکرد و در نهایت به این نتیجه رسید که حتما ارنست باز از او درخواست کار مجدد خواهد کردو با این افکار به مغازه رسید...
ارنست بی معطلی از جک خواست تا برای او خانه ای بسازد و انتخاب نقشه و طرح خانه را هم به جک واگذار کرد...
جک ابروهای خود را در هم کشید و هاله ای از ناراحتی صورتش در بر گرفت...اما دوباره بر خود مسلط شد و دلش نمی خواست که حرف ارنست را زمین بندازد چون او علاوه بر رئیسش حکم یک دوست خوب را برای او داشت...
جک در حالی که مشغول کار بود...متوجه شد که دیگر آن توان همیشگی را برای کار ندارد...و با خود فکر کرد بهتر است خانه ای را که قرار است برای ارنست بسازد از مصالح و امکانات پایین تری بسازد تا کار را سریع تر به پایان برساندو زیاد خود را به زحمت نیندازد!...بنابران خانه را بدون محکم کاری تمام کرد...و زمانی که از ارنست خواست بیاید و خانه را ببیند ارنست لبخند زنان رو به جک کرد و گفت:
دوست عزیز این هدیه ی ناقابلی است از طرف من به تو تا بدین وسیله از زحمات تو سپاسگزای کنم و از این که در تمام مدت کاریت با جان و دل کار کردی تشکر کنم و امیدوارم این هدیه ناقابل را از من بپذیری...
جک با شرمساری سر خود را پایین انداخت و از کاری که کرده بود احساس شرم کرد...چون اگر او می دانست این خانه برای خود اوست آن را بهتر و با امکانات بیشتر می ساخت و بیشتر محکم کاری میکرد....
نتیجه اخلاقی:
1.همه ی ما نجار زندگی خود هستیم...**
2.زندگیمان را در هر صورت محکم و مقاوم بسازیم...**
3.هیچوقت احساس ناتوانی نکنیم...**