هنگام غروب...

با دل گرفته ام کنار پنچره می روم....

چشمانم را می بیندم و پرنده خیالم را پرواز می دهم

تا از  این شلوغی و هیاهو به دشت سبز چشمان ات

پرواز کند....آنجا که شقایق ها با نسیم می رقصند...

رها می شوم....مثل نسیم ، مثل شقایق ومن و این گل های عاشق

"درد" مشترک داریم....

هر دو در این دشت تنهاییم.

نمی خواهم ولی دور می شوم از دشت...

از تو و شقایق های تنها....

چقدر دلم گرفته ....